arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۶۱۰۹۲۶
تاریخ انتشار: ۲۳ : ۲۰ - ۱۵ فروردين ۱۴۰۰

درد دل‌های مظفرالدین‌شاه برای پزشک مخصوصش: مسلما کاری را که ما کرده‌ایم، این آقا [محمدعلی شاه]، خراب خواهد کرد / نمی‌دانم این مرد چه به سر شما‌ها و این مردم خواهد آورد

این آقا (منظور او محمدعلی‌شاه بود، ولی هیچ‌گاه اسم او را بر زبان نمی‌آورد) درست شبیه ظل‌السلطان و آقا محمدخان بلکه صد درجه در قساوت از آن‌ها بالاتر است، نمی‌دانم این مرد چه به سر شما‌ها و این مردم خواهد آورد. خدا لعنت کند کسانی را که مرا به این کار واداشتند و نگذاشتند من خیال خودم را که مطابق با قوانین مملکتی بود انجام داده عالمی را ایمن و آسوده کرده باشم. مسلما کاری را که ما کرده‌ایم [امضای مشروطه]این آقا خراب خواهد کرد.» ...، چون این آقا را خوب می‌شناختم که از چه جنس است به ولیعهدی او راضی نشدم و همان قسمی که شاه شهید درباره من و ظل‌السلطان رفتار کرد، من هم می‌خواستم نسبت به او و ملک‌منصور (شعاع‌السلطنه) انجام داده و به جای محمدعلی‌شاه، شعاع‌السلطنه را ولیعهد کنم، اما نگذاشتند... بله! این شخص قرار است سرنوشت این مردم را در دست بگیرد و این بیچاره‌ها خیال می‌کنند که این آقا به آن‌ها رحم خواهد کرد...
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»؛ اعلم‌الدوله یا خلیل ثقفی، پزشک مخصوص مظفرالدین‌شاه قاجار بود که روابطی نزدیک با این شاه قاجار داشت. او که پس از روی کار آمدن محمدعلی شاه به فرانسه گریخت، خاطرات جالبی از درد دل‌های مظفرالدین‌شاه با خود دارد، زمانی که در بستر بیماری افتاده بود و محمدعلی‌شاه در کسوت ولیعهد حسابی میدان‌داری می‌کرد. اعلم‌الدوله در یادداشتی برای مجله «امید ایران» که در شماره مخصوص ۱۳ نوروز ۱۳۳۹ (صص ۱۶ و ۶۵) منتشر شد، از نارضایتی مظفرالدین شاه نسبت به ولیعهدش سخن گفته است؛ ولیعهدی که نیک می‌دانست چه بر سر ملت خواهد آورد. مشروح این یادداشت را در ادامه می‌خوانید:

در میان شاهان قاجار هیچ‌کدام به اندازه مظفرالدین‌شاه در روز‌های آخر عمر خود در بستر بیماری رنج و عذاب نکشیدند. ناراحتی مظفرالدین‌شاه از چند جهت بود: یکی از شدت درد بیماری، یکی از مرگ که در انتظار او بود و سومی که شاید از همه مهم‌تر بود، رفتار ولیعهد و درباریان نسبت به او بود.

ولیعهد و اطرافیان وی که می‌دیدند شاه آخرین لحظات عمر خود را می‌گذراند دیگر به او توجهی نکرده و سرگرم کار خود بودند. هریک از درباریان کوشش می‌کرد که با حرکات و رفتار خود به نحوی جلب توجه ولیعهد را کرده تا بعد از مرگ شاه مقام و منزلت بیش‌تری کسب کند.

مظفرالدین‌شاه از مشاهده این وضع فوق‌العاده متاثر بود و به همین جهت تا چشمش به آن‌ها می‌افتاد یا ولیعهد را می‌دید با یک نوع حالت تاثر و تحسر که پشیمانی هم از آن مشهود بود می‌گفت: «ای بیچاره‌ها! نمی‌دانم بعد از من به شما چه خواهد گذشت. خدا به شما‌ها رحم کند.» و در حالی که اشاره به ولیعهد خود می‌کرد، می‌گفت: «شما این آقا را نمی‌شناسید. این آقا درست شبیه ظل‌السلطان و آقا محمدخان بلکه صد درجه در قساوت از آن‌ها بالاتر است، نمی‌دانم این مرد چه به سر شما‌ها و این مردم خواهد آورد. خدا لعنت کند کسانی را که مرا به این کار واداشتند و نگذاشتند من خیال خودم را که مطابق با قوانین مملکتی بود انجام داده عالمی را ایمن و آسوده کرده باشم. مسلما کاری را که ما کرده‌ایم این آقا خراب خواهد کرد.»

منظور شاه از این کار امضای قانون مشروطیت بود، و اتفاقا هم همین‌طور شد، چون جانشنین او بود که مجلس را به توپ بست و دستور قتل‌عام آزادی‌خواهان و مشروطه‌طلبان را داد.

مظفرالدین‌شاه مرتبا از قساوت‌های آقا محمدخان و ظل‌السلطان حکایت‌ها نقل می‌کرد و ولیعهد خود «محمدعلی‌شاه» را به این دو نفر شبیه می‌کرد.

مظفرالدین‌شاه در یکی از روز‌های آخر عمر خود که دیگر رمقی بر تن نداشت، با ناراحتی این داستان را برای من تعریف کرد:
«من و ظل‌السلطان کوچک بودیم و درس می‌خواندیم. طرف عصر که درس تمام می‌شد از مکتب مرخص شده از یک دالان طولانی عبور کرده به اندرون می‌رفتیم. وقتی به اندرون می‌رسیدیم غلام‌بچه‌هایی را می‌دیدیم که گنجشگان زنده را در دست گرفته انتظار ظل‌السلطان را می‌کشیدند. علاقه ظل‌السلطان به گنجشک خیلی زیاد بود، اما این علاقه برای نگاهداری آن‌ها نبود، او لذت می‌برد که گنجشک‌ها را کور کرده و در آسمان پرواز دهد و بعد آن‌ها را تماشا کند. نحوه کور کردن گنجشک‌ا هم به این ترتیب بود که او یک یک گنجشک‌ها را از غلام‌بچه‌ها گرفته با نوک میخ و یا چاقو چشم آن‌ها را ترکانده بعد در هوا پر می‌داد و می‌گفت حالا نگاه کنید چطور می‌پرند. گاهی برای آن‌که لذت بیش‌تری ببرد نوک میخ و یا چاقو را در آتش داغ می‌کرد و بعد به چشم گنجشک فرو می‌کرد و اصرار داشت که حتما این کار را خودش انجام دهد. این کار ادامه داشت تا یک روز شاه شهید (ناصرالدین‌شاه) سر رسید و این جریان را دید و کتک مفصلی به ظل‌السلطان زد و یکی دو سیلی هم به گوش من زد و گفت: تو دیگر حق نداری با این پسره راه بروی! خیر لازم نیست، دیگر با او راه نرو. من هم حرف او را اطاعت کردم، اما ظل‌السلطان دست از کار خود برنداشت. از این قبیل کار‌ها زیاد می‌کرد. وقتی هم که بزرگ شد سعی داشت تا این عمل را سر رعیت‌های خود دربیاورد.»

تا من خواستم حرفی بزنم شاه میان حرف من دوید و گفت: «می‌دانم چه می‌خواهی بگویی.» منظور من این بود که بگویم ظل‌السلطان خودش هم کور شد.

مظفرالدین‌شاه پس از کمی مکث دنبال صحت را گرفت و گفت: «همین‌طور که بار‌ها گفته‌ام ظل‌السلطان قساوت را از آقا محمدخان به ارث برده است. این آقا هم (محمدعلی‌شاه) همین‌طور و من، چون این آقا را خوب می‌شناختم که از چه جنس است به ولیعهدی او راضی نشدم و همان قسمی که شاه شهید درباره من و ظل‌السلطان رفتار کرد، من هم می‌خواستم نسبت به او و ملک‌منصور (شعاع‌السلطنه) انجام داده و به جای محمدعلی‌شاه، شعاع‌السلطنه را ولیعهد کنم، اما نگذاشتند.

ظل‌السلطان از من بزرگ‌تر بود، اما مادرش شاهزاده نبود و شاه شهید هم که او را خوب می‌شناخت مرا ولیعهد کرد. من هم همین تصمیم را داشتم، اما نگذاشتند.»

مظفرالدین‌شاه دوباره به بحث درباره قساوت قلب پرداخت و گفت: «این آقا (منظور او محمدعلی‌شاه بود، ولی هیچ‌گاه اسم او را بر زبان نمی‌آورد) در اوایل کار خود در تبریز یکی از این کرد‌ها را میرآخور خود کرده بود. این مرد بیچاره قریب سه چهار هزار تومان مایملک خود را جنس خریده و دو سه هزار تومان هم نسیه کرده و همه را به اصطبل آقا برده بود و، چون دیگر کسی به او نسیه نمی‌داد و از هستی ساقط شده بود و از طرفی حقوقی هم دریافت نمی‌کرد در صدد مطالبه برآمد. تا این‌که یک شب در باغ‌شمال سخت در صدد مطالبه برآمد و گفت حساب خود من هیچ، حقوق هم هیچ، ولی لااقل حساب علاف و بقال را بدهید تا بتوانم بعد از این هم از آن‌ها جنس به نسیه گرفته اجزای اصطبل و اسبان در طویله گرسنه نمانند. این آقا جواب داد بسیار خوب، ولی حالا موقع تفریح است بعد از تفریح اسباب رضایت تو را فراهم خواهیم کرد. آن‌گاه نوبت تفریح آقا (محمدعلی‌شاه که در آن زمان او را محمدعلی میرزا می‌خواندند) رسید. این تفریح به این ترتیب شروع شد که به چند نفر از نوکران خود دستور داد که یکی از طناب‌های بسیار محکم چادر را آورده میرآخور را با آن طناب به درخت ببندند و چند عدد ترکه و چوب نیز از درخت چیده، قدری او را چوب‌کاری کنند. تا بعد از این تفریح حکم پرداخت مطالبات او را بدهد.

نوکران هم حکم او را اطاعت کردند و بلافاصله طناب یکی از چادر‌ها را باز کرده و میرآخور را به درخت بستند و چوب زیادی به او زدند. بعد از این جریان، چون آقا مشاهده کرد، دست میرآخور درست بسته نشده و از طناب بیرون است دستور داد طناب را درست روی دست او بستند و بعد آمد و سر طناب را که دو سه متری از آن باقی مانده بود از دست نوکران خود گرفت و گفت شما بد می‌پیچید و خود او یک دو سه دور طناب را از روی سینه و بازوان میرآخور عبور داده و دور آخر طناب را از زیر چانه او رد کرد به طوری که طناب روی شاهرگ میرآخور قرار گرفت و از عقب در حالی که گماشتگان به شوخی به میرآخور چوب می‌زدند او یکی از پا‌های خود را به تنه درخت تکیه داد و شروع به کشیدند طناب کرد. همین که میرآخور وضع را بدین منوال دید گفت از طلب خود گذشتم آزادم کنید. ولی او به شدت طناب را می‌کشید و آن‌قدر کشید تا این‌که چشم‌های میرآخور از حدقه که فوق‌العاده باز شده بود بیرون جست و زبان کبودرنگش که کف زیادی روی آن جمع شده بود از دهانش خارج گشته و آویزان شد بعد از چند لحظه که به مقصود رسید طناب را رها کرد و گفت نعش او را از درخت باز کرده از باغ بیرون ببرند و همه جا شایع کنند که میرآخور سکته کرده است.»

مظفرالدین‌شاه بعد گفت: «بله! این شخص قرار است سرنوشت این مردم را در دست بگیرد و این بیچاره‌ها خیال می‌کنند که این آقا به آن‌ها رحم خواهد کرد. بر سر آن‌ها همان خواهد آورد که بر سر میرآخور آمد.»

نظرات بینندگان